نقد فیلم بالا در آسمان (Up In The Air)

فیلم بالا در آسمان:
نام فیلم: بالا در آسمان 2009 Up in the air
ژانر: کمدی- درام
مدت زمان: 104 دقیقه
کارگردان: Jason Reitman
محصول کشور: آمریکا
بازیگران: George Clooney, Vera Farmiga, Anna Kendrick, Danny McBride
خلاصه فیلم: داستان در مورد مردی است که شغل اش اخراج کارمندان از شرکت های گوناگون است. تخصص اصلی او اخراج این کارمندان به نحوی است که کمترین آسیب روانی را متحمل شوند. در این مسیر او با دختری به عنوان رقیب شغلی مواجه می شود که روشی متفاوت و تند تر از او دارد. رایان که یک فرد خبره در تعدیل نیرو شرکت هاست، درست در زمانی که در مرز رسیدن به رکورد 10 میلیون مایل پرواز می باشد و درست بعد از اینکه زن رویاهایش را در یک سفر ملاقات می کند، زندگی اش مورد تهدید قرار می گیرد.
نقد فیلم:
بالا در آسمان، یک فیلم کاملاً سرگرم کننده است که نشان دهنده استعداد و جذابیت یکی از محبوب ترین بازیگران آمریکایی، جرج کلونی می باشد.
به طور خلاصه، بالا در آسمان، آمده است تا یک فیلم با نفوذ فرهنگی قابل توجه باشد.
از آن جایی که فیلم موقعیتی را به نمایش میگذارد که به روانشناسی ( و یا حداقل پیرامون مسائل روانشناسی ) مربوط است، توجه ما را خود جلب می کند.
در وهله اول، شخصیت اصلی، رایان بینگام (کلونی)، دو شغل را با هم ترکیب کرده است که اغلب توسط افرادی که مدرک روانشناسی دارند انجام می شود: مشاور کاریابی و سخنران انگیزشی.
شغل اصلی او، کار کردن برای یک موسسه متخصص در حوزه کاریابی است و به عقیده خود رایان، او یک تسهیل کننده برای پایان دادن به کار است.
این مشاوران برای این استخدام شده اند تا مستقیماً به کارمندان بگویند که از کارشان اخراج شده اند و یا به کارمندان اخراج شده کمک کنند تا شغل دیگری پیدا کنند.
این تخصص برای اولین بار در رکود اقتصادی بزرگی که در سال 1970 رخ داد به وجود آمد.
کار این (متخصصان تعدیل) در چرخه های کاهشی متناوب و حبابهای اقتصادی در دهه گذشته رونق گرفته است.
اگرچه بسیاری از مهارت ها و تکنیک های شغلی از قانون استخراج شده اند، اما روانشناسی نیز به آنها کمک کرده است. پ
این تخصص توسط تحقیقات روانشناختی گسترده ای در مورد پیامدهای رفتاری و هیجانی اخراج کارکنان مورد حمایت قرار گرفته است.
پیامدهای هیجانی و رفتاری هم در مورد کارمندان اخراج شده و هم کارمندان بازمانده در سازمانی که در آن تعدیل نیروی گسترده ای صورت گرفته است، مورد مطالعه قرار گرفته است (Karl & Hancock, 1999; Wood & Karau, 2009).
استراتژی هایی برای افرادی که به عنوان مشاورین اخراج کار میکنند در این تحقیق مورد بررسی قرار گرفته است.
کلونی در فیلم، نقش یک کارمند را به نام رایان بینگام دارد که همراه چند کارمند دیگر تعدیل نیرو شده؛ مردی که برجستهترین ویژگی او ناپایداری و بیثباتیاش است. او روزهای خود را به سفر از یک شهر به شهر دیگر میگذراند و به رایگان این خبر را به همکارانش میرساند که بزودی از کار بیکار خواهند شد. او در هتلها و هواپیماها و فرودگاهها زندگی میکند و میگوید: «تمام چیزهایی که شما در ارتباط با پرواز با هواپیما از آنها متنفر هستید، من را به یاد این میاندازند که در خانه خودم هستم.» او در یک سال گذشته 322 روز در جادهها بوده و 43 روز فلاکتبار را در یک واحد یک تخته که در اوماها اجاره کرده ، گذرانده است. تنها هدفش در زندگی این است که 10 هزار مایل را طی کند تا بتواند هفتمین عضو یک باشگاه خیلی نادر بشود.
2 حادثه، نظم زندگی منظم رایان را به هم میریزد. اولین حادثه آشنایی اتفاقی او با همسفری به نام الکس (ویهرا فارمیگا) است که در مورد خودش میگوید: «من را مثل خودت بدان». دومین حادثه این است که کریگ گرگوری (جی سون بیتمن) رئیس رایان تصمیم گرفته یک راهبرد افراطی جدید را که نیروی استخدامی جدیدش ناتالی کینر (آنا کندریک) به او پیشنهاد کرده اجرا کند؛ یعنی استفاده از کنفرانس ماهوارهای برای رساندن خبر تعدیل نیرو به کارمندان. رایان برای آن که ثابت کند این راهش نیست، ناتالی را با خود در جادهها همسفر میکند که البته این کار او نتایج غیرمنتظرهای در بر دارد.
«بالا در آسمان» یکی از بهترین فیلمهایی است که موضوع آنها شیوه بیرحمانه و غیرانسانی شرکتها در تعدیل نیروهایشان است. نقیضه این فیلم مثل تیغ، تیز و غیردلنشین است. رایتمن اهداف خود را یکی یکی با میخ میکوبد. رایان، نماینده یک نمونه جالب است؛ نمونهای که محصول فناوری مدرن و فرهنگ امروز است و هدفش تقریبا نقطه مقابل «رویای آمریکایی» است. او نه خانه را میخواهد، نه همسر و نه بچههایش را. با 2 خواهرش هم تقریبا قهر کرده است. او کارهایش را با مهارت و استادی انجام میدهد، ولی با این حال، به دلیل شیوهای که کلونی نقش او را بازی میکند، با این آدم احساس همدردی و همذاتپنداری میکنیم، هرچند او با فلاکت و بدبختی دیگران دارد به موفقیت میرسد. تمام آن جذابیت و هوش و ذکاوت و شوخطبعی باعث میشوند ما غبطه سبک زندگی او را بخوریم تا این که پردهها کنار میروند و ما تنهایی سردی که وجود رایان را احاطه کرده، میبینیم.
بالا در آسمان، در بعضی موارد کمی شبیه کمدیهای رمانتیک به نظر میرسد، ولی این حس، توهمی بیش نیست. رابطه رایان با الکس در واقع پیرنگ حاشیهای داستان است. در واقع راهی برای نشان دادن چیزهایی است که پیرامون شخصیت رایان قرار دارند و همچنین خلق دیالوگهایی که به صورت فشرده نوشته شدهاند. پایان فیلم خوب از کار درآمده است. این پایان شاید برای بعضی تماشاگران شگفتانگیز و غافلگیرکننده باشد، ولی در واقع پیشزمینه آن در فیلم ایجاد شده و در بازنگری کامل و بینقص است. بالا در آسمان هرگز سر تماشاگر خود کلاه نمیگذارد و آمیزه تقریبا بینقصی از طنز و هجو و درامی کمرنگ را به نمایش میگذارد.
بسیاری از منتقدین فیلم بالا در آسمان نقش رایان را در مورد نحوه خاتمه دادن به کار کارمندان، فریبکارانه و ریاکارانه میدانند.
این موضوع در مواردی از فیلم صدق میکند اما بررسی دقیقتر رویکرد او نشان میدهد که وی از برخی از تکنیکهای حمایتی استفاده کرده است.
Aquilanti و Leroux (1999) یک مدل یکپارچه از مشاوره کاری مربوط به مدل های چندگانه تغییر و ایجاد شغل را معرفی کردند (1980).
این مدل یکپارچه، یک مفهوم عالی از طراحی مجدد زندگی برای افرادی که به صورت ناگهانی در معرض تغییر شغل قرار میگیرند را مطرح می کند.
طراحی دوباره زندگی، به انسان ها می آموزد که از جنبه هایی از زندگی خود که قبل از این که شغل خود را از دست بدهند وجود داشت، به عنوان پایه ای برای نوسازی استفاده کنند.
وقتی افراد از کارشان اخراج میشوند، نقش آنها و ساختار زندگیشان به صورت جبران ناپذیری تغییر میکند و در نتیجه آنها باید برای شروعی دوباره بازنگری انجام داده و آن را پذیرفته و با این شرایط سازگار شوند.
یکی از استراتژیهای رایان برای مشاوره این است که کارمندان اخراج شده را به جای ماندن در گذشته، به فکر کردن در مورد فرصتهای آتی وا میدارد.
یکی از نصیحتهای رایان به کارمندی که اخراج شد این بود:
هیچ کس را نباید سرزنش کن، این موقعیت کاری از دست رفته است. این دیگر گذشته اما موضوع مهم این است که تو هنوز اینجایی. تو آینده ات را می سازی و به همین دلیل است که اگر نتوانی رضایت درونی را پیدا کنی، آینده ای نخواهی داشت.
در این صحنه، کارمند اخراج شده نسبت به این نصیحت ناخواسته، واکنش ناپخته ای نشان میدهد اما در صحنه ای دیگر از فیلم اگرچه باورنکردنی است اما واکنشهای مثبت تری نسبت به رویکرد رایان نشان داده می شود.
در یکی از به یادماندنی ترین صحنه های فیلم، رایان در حال مشاوره دادن به کارمندی به نام باب است (J.K.Simmons) که تازه اخراج شده است.
رایان با آگاهی از رزومه باب و این که او هنر آشپزی فرانسوی را می داند، به شکل خردمندانه ای از او میپرسد که چه زمانی دست از رویاهایش برداشته است.
پس از یک وقفه مضحک اما تلخ و شیرین، رایان به شیوه خاصی سوالی مطرح میکند: (در چه نقطه ای قرار است متوقف شوی و به جایی برگردی که تو را خوشحال میکند؟).
بر اساس عکس العمل باب، متوجه می شویم که رویکرد رایان اثرگذار بوده است.
در صحنه دیگری از فیلم، رایان کارمند اخراجی دیگری را با گفتن این جمله تشویق میکند:
( هرکس که یک امپراطوری ساخته یا دنیا را تغییر داده است، یک روز جایی که الان تو نشستی بوده است و چون روی آن صندلی نشسته بوده توانسته این کار را بکند).
اگرچه اقدامات رایان به عنوان یک مشاور شغلی، مثبت به نظر می رسد و رویکرد او بر روشهای حمایتی مشاوره شغلی استوار است، اما رویکرد ناقصی است.
او اطمینان دارد که دیگر هرگز افرادی را که اخراج کرده است نمی بیند.
او بعدا در مورد کارش می گوید: ( ما ارواح زخمی را از رودخانه وحشت عبور می دهیم تا جایی که کم کم امید پدیدار شود، آن وقت قایق را متوقف می کنیم تا آن ها را در آب بی اندازیم تا مجبور به شنا کردن شوند).
او به طور واضح، هیچ گونه رابطه ماندگاری با افرادی که به آنها مشاوره می دهد برقرار نمی کند.
شغل دوم رایان، سخنرانی انگیزشی است.
سخنرانان انگیزشی، روان شناسی عامه پسند (مردمی) و نویسندگان کتابهای خودیاری مدت زمان زیادی توسط روانشناسان تجربی به عنوان سم مهلک شناخته می شدند (Rosen, 1987; Rosen, Glasgow, & Moore, 2003).
Rosen تردید در مورد اثربخشی اغلب تکنیک های درمانی حمایتی را که توسط خود فرد با استفاده از کتاب انجام میشود را پایه ریزی کرد.
علاوه بر این، اثربخشی کتابهای خودیاری غیرمبتنی بر شواهد و هواداران آن – سخنرانان انگیزشی- شبهه برانگیز است.
اگرچه سخنرانان انگیزشی خوش نیت به نظر می رسند، اما هیچ شواهد پژوهشی برای اثبات اثربخشی حقیقی آنها بر انگیزه شنوندگانی که برای این سخنرانی ها، دی وی دی ها، سی دی ها و نوارها هزینه می پردازند وجود ندارد .
بالا در آسمان بر این موضوع که رایان از عواقب ناشی از پیروی از نصیحت های بد خود رنج میبرد، صحه می گذارد.
رایان سخنرانی خود را با یک سوال تحریک کننده آغاز می کند:
وزن زندگی شما چقدر است؟
او با استفاده از کوله پشتی به عنوان استعاره ای از زندگی انسان، برای شنوندگان توضیح می دهد که چه اقداماتی را باید برای حذف موارد غیرضروری از کوله پشتی خود انجام دهند و به حس آزادی که هر فردی به دنبال آن است دست پیدا کنند.
چالش او برای شنوندگانش با درخواست کاهش موارد غیرضروری که در زندگی آنها دست و پاگیر و باعث زحمت است آغاز می شود.
رایان سپس به صورت قابل ملاحظه ای شروط چالش خود را با تشویق شرکت کنندگان به کاهش یا حذف روابطی که وزن زیادی دارند افزایش می دهد. ( همه افراد خانواده خود را در کوله پشتیتان بگذارید… سنگینی آن را حس می کنید. حالا کوله پشتی را زمین بگذارید. لازم نیست همه این بار را حمل کنید).
او سپس اظهار می کند
( ما قو نیستیم. ما کوسه هستیم).
اما این گوشه گیری او و انتخاب زندگی مثل کوسه ها است که در نهایت دورش چرخیده و او را طعمه خود قرار میدهد.
شرایط زیادی در کنار هم قرار می گیرند که رایان را وادار به مواجهه با حقیقت تلخی می کند که زندگی مجردی او منجر به آن شده است.
در ابتدا، شرکت تصمیم میگیرد تا از تکنولوژی های جدید برای مشاوره شغلی استفاده نماید.
آنها یک کارشناس جوان و لایق که در رشته روانشناسی تحصیل کرده است (Anna kendrik) را برای ایجاد چت روم های ویدیویی استخدام می کنند.
این چت روم های اینترنتی می توانند برای انجام فرایند اخراج و مشاوره استفاده شوند، بنابراین هزینه های سنگین پرواز های رایان به نقاط مختلف کشور برای انجام این خدمات حذف میشود.
پیش بینی ماندن در یک نقطه، رایان را دچار وحشت میکند.
با توجه به سبک زندگی مجردی او، این که دائما در سفر نباشد باعث میشود شانس خود را برای رسیدن به هدف خود که 10 میلیون مایل سفر است از دست بدهد.
پیشبینی از دست دادن امتیازات سفر، با شروع یک رابطه رمانتیک با الکس گورا (Vera Farmiga) مصادف میشود.
ظاهراً الکس بسیار به رایان شباهت دارد – زندگی مجردی که بیشتر در سفر سپری میشود و گرایش های لذت جویانه.
آنها یکدیگر را در بار هتل ملاقات میکنند و رابطه جنسی برقرار کرده و آن را در زمانهایی که برنامه پروازی همزمانی دارند حفظ میکنند.
با این حال رایان هنگامی که با هم نیستند به الکس فکر میکند.
وقتی الکس در مراسم ازدواج خواهر رایان شرکت میکند، احساسات او عمیقتر میشود و علاقه ای که به الکس پیدا کرده، تنهایی که به خود تحمیل کرده است را به چالش می کشد.
جدایی مطلق او از دو خواهر و خانواده اش در طول مراسم عروسی به طرق مختلف به او یادآوری میشود.
تمام خط و خطوط داستان در این تحلیل فاش نخواهد شد، اما کافی است که بگوییم رایان به سزای فلسفه مانند کوسه زندگی کردن! می رسد.
علاوه بر موضوع ایجاد رابطه در برابر تنهایی، مسئله دیگر که در (بالا در آسمان) به آن پرداخته شده، هدف گزینی است.
در طول فیلم یک داستان جانبی وجود دارد که رایان در پی رساندن مسافت سفرهای خود به 10 میلیون مایل است و خطوط هوایی مزایای قابل توجهی را برای مراجعانی که به این هدف برسند در نظر گرفته است.
بسیاری از منتقدان فیلم معتقدند که وفاداری رایان به عنوان مراجع خطوط هوایی، در تضاد آشکاری با وفاداری او نسبت به دوستان و اعضای خانواده اش است.
این منتفدان می گویند دلمشغولی او نسبت به هدفش، منعکس کننده سطحی بودن رایان و ناتوانی اش در ایجاد رابطه است.
نکته جالب این است که کارگردان و فیلمنامه نویس این فیلم، جیسون ریتمن، که مصاحبه های زیادی در رابطه با فیلم داشته است، هدف رایان را منفی ارزیابی نکرده است.
در حقیقت، او توضیح میدهد که خط داستان را بر مبنای دلمشغولی خود در مورد جمعاوری مایل های پروازی نوشته است .
(بالا در آسمان) یک داستان درباره فردی سطحی و ناتوان در عشق نیست.
رایان اغلب همدلی و توجه خالصانه ای را نسبت به افرادی که شایسته آن هستند نشان میدهد. علاوه بر این، افرادی که با او در ارتباط هستند مجذوب جذابیت و هوش او می شوند.
رایان کاملاً قادر به محبت کردن و مورد محبت قرار گرفتن است.پس بالا در آسمان واقعاً در مورد چیست؟ ما احساس می کنیم که این داستان درباره ندانستن پیامد تصمیماتی است که میگیریم – بخصوص تصمیمات مربوط به اهداف زندگی.
Mcnight و Lashdan (2009) می گویند هدف ( یک فرایند شناختی است که مقصود از زندگی را تعریف کرده و معنای شخصی را فراهم میاورد) هدف ما، با هدایت رفتارمان، مقصود ما را سازماندهی و تحریک می کند.
هدف بر تمام وجوه زندگی سایه افکنده و به ما اجازه میدهد که در مورد حفظ و ادامه روابط تصمیم گیری کنیم و به ما در مورد پیامدهای تصمیماتی که می گیریم و این که چه میزان یابد تلاش کنیم آگاهی می دهد.
بالا در آسمان مردی را نشان میدهد که به این حقیقت دست پیدا می کند که هدفش در زندگی اشتباه بوده است.
او مقصود بسیار روشنی داشته است اما این مقصود به هدفی متصل است، اجتناب از ارتباطات شخصی که رایان به این حقیقت دست پیدا میکند که این موضوع او را از بزرگ ترین لذت زندگی محروم کرده است- تقسیم کردن زندگی با کسانی که می تواند دوستشان داشته باشد.
در نتیجه وقتی او به هدفش که 10 میلیون مایل سفر هوایی بود می رسد، احساسی پوچی کرد و نمیداند باید چه بگوید یا چه کاری انجام دهد.
در سکانس پایانی، دوربین روی دست رایان زوم میکند که دستگیره چمدان خود را رها می کند.
این کلوزآپ نشان میدهد که رایان آماده تغییر زندگی بی روح و بی عشق خود است، اما کاری که میخواهد انجام دهد نامشخص است.
اگرچه در پایان فیلم، مشخص نمی شود که رایان چگونه این تضادها را حل می کند، اما واضح است که او بینش بهتری کسب کرده است.
همین امر ممکن است در مورد بسیاری از مخاطبین هم صدق کند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.